زن خود را به سنگ زد مردش

شاعر : اوحدي مراغه اي

شد دوان، پيش قاضي آوردشزن خود را به سنگ زد مردش
گشت قاضي ميانشان ناظرحال خود گفت و مرد شد حاضر
گوشه‌ي چادرش برفت از رويزن چو دعوي گزار شد با شوي
عشوه‌ي قيل و قال او را ديدخواجه حسن و جمال او را ديد
زن خود را چرا چنين کشتي؟مرد را گفت قاضي از پشتي:
او مرا زشت گفت و خوب زدمگفت: دشنام داد و چوب زدم
کس به چوب اين چنين گهر نشکستگفت قاضي که: اي پريشان دست
رو طلاقش بده، که مهرت نيستگر سر اين لطيف چهرت نيست
چون برون رفت زن به قاضي گفت:مرد دادش طلاق و شد بي‌جفت
مهر برداشتست،مهر بخواهمهر دل چون ندارد آن گمراه
نه به آن تا ثناي من گوييآمدم تا بهاي من جويي
دين مباهي شود، خرد نازدشايد ار علم سر برفرازد
شد به عون خداي عز و جلکه درين قحط سال علم و عمل
زين دو قاضي‌القضاة نيکو ناممسند شرع در مراغه به کام
آنچه بينند راست بايد گفتسخني کان بجاست بايد گفت
بافاضت چو آفتاب خوشستراي دستور که افتاب وشست
گر به لطف از مراغه ياد کندشايد آن روزها که داد کند
که در آن خاک تشنگان داردآب رحمت بر آن زمين بارد
که سخن رانم از نصيحت و پندمن ز اهل سخن چه باشم و چند؟
که به کردار خوب چست آيدپند و وعظ از کسي درست آيد